روزهای برفی ...

ساخت وبلاگ

‏ننه هیچ‌وقت با ما مهربان نبود. بجز آن یک بار که مرغم را سر بریده بودیم برای مهمان، توی ایوان نشسته بود و برایم آوازهای غمگین ترکی می‌خواند و توی دستمالش فین می‌کرد. گذاشته بود سر پر درد روی دامنش بگذارم. بچه که بودی مرغ تو را هم سر بریده‌اند ننه؟

+ شنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت 13:58 ‌‌س. شریف  | 

روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 3 تاريخ : جمعه 21 ارديبهشت 1403 ساعت: 13:26

‏آفتاب تیر ماه رو چادر مادرم افتاده که روی آن بوته‌های خاکشیر پهن کرده‌ایم تا خشک بشود، بعد دانه‌های خاکشیر را بگیریم و توی شربت بریزیم. ظهر تاسوعا هیئت زنجیر زنان می‌خواهد بیاید توی کوچه ما، تا دعا کنند پدر شفا بگیرد. کاش شربت روضه خنک باشد یا حسین، کاش پدرم شفا بگیرد یا حسین. + شنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت 14:20 ‌‌س. شریف  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 4 تاريخ : جمعه 21 ارديبهشت 1403 ساعت: 13:26

‏اتوبوس از کنار گورستانی می‌گذرد که پدرم در آن آرمیده. از فراز دیوارها گورهای بهم پیوسته را می‌بینم، به امید اینکه قبر پدر را بیابم. بچه که بودم یکبار توی پارک لاله گم شدم. مردی مرا روی شانه گذاشت تا از بلندی پدرم را پیدا کنم. پیدا کردم. با گریه داد زدم بابا. شنید. حالا نمی‌شنود. + شنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت 14:28 ‌‌س. شریف  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 3 تاريخ : جمعه 21 ارديبهشت 1403 ساعت: 13:26

‏خواب می‌بینم به مدرسه می‌روم. داخل دبیرستانی می‌شوم که در آن ثبت نام نشده ام. نامی از من در هیچ کجای سلسله مراتب آن وجود ندارد. با حالت مردد و افسوسِ تمام در راهروهای مدرسه سرگردانم. هوا ابری است، باران می‌بارد. درِ بعضی از کلاس ها باز است، دانش آموزان کتاب‌هایی برابر خود گشوده دارند و حواسشان را به دبیر داده اند. مانند این است که مرا نمی‌بینند. دلم می‌خواهد‏ من هم داخل کلاسی بشوم، دانش آموز آن دبیرستان باشم. اما کتابی با خود ندارم. دری باز می‌شود، می‌روم داخل یک کلاس که خالی است. آسمانِ تیره پشت پنجره های بزرگ کلاس چسبیده، اتاق از یک جور کسالت برخورنده ای اندود است. پشت نیمکتی می‌نشینم. روبرویم تخته سیاهی است که کلماتی از گچ زرد با حروف درشت بر آن نوشته شده است، سعی می‌کنم کلمات را بخوانم، نمی‌توانم. سواد خواندن ندارم. وسط تخته سیاه یک شکل هندسی نامرتب کشیده شده، درون آن یک دایره وجود دارد. از گوشه ی دایره انگار کسی به تو نگاه می‌کند، کسی که با چند ضربه محکم گچ به تخته کشیده شده و ساختار ساده ای دارد. این شکل را پیش از آن در جایی دیده ام، یا گمان می‌کنم که دیده باشم. شاید در خواب های دیگر، شاید جایی در کودکی. یادم می آید که همیشه ورق های دفاترم را با بی حوصلگی خط خطی می‌کرده ام. شاید جایی لای دفترهایم این خط خطی نامفهوم را کشیده باشم و این ساختار عجیب را میان خطوط در هم تنیده زندانی کرده باشم و حالا درون تخته سیاه به آن بزرگی از میان کلماتی که مفهوم آن را نمی‌دانم متوجه آن شده‌ام که از درون دایره ای به من می‌نگرد. می‌خواهم به تخته سیاه نزدیک بشوم، گچی بردارم، خطوط تشکیل دهنده‌ی آن شکل ساده را به هم بزنم. اما با صدای زنگ مدرسه سر جای خود می‌مانم، از این تصمیم منصرف شده‌ام. روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:35

‏آفتاب از کوچه رفته. در خانه ما اما هرگز آفتاب نبوده که برود. سایه‌ها دم غروب در حیاط محزون خانه‌ی پشت قواره ما پررنگ تر می‌شود. درخت بی‌ثمر انجیر برگ‌های نارس خود را به آجرهای سرد دیوار همسایه می‌ساید. چارچوب زنگ زده پنجره‌ها در تاریکی عقب می‌نشینند. ‏لامپ روی دیوار سوخته. چراغی در این خانه روشن نیست. همه چیز در حیاط غمگین است. درِ خانه غمگین است. درخت تکیده انگور غمگین است. شیشه‌ها و فلزات بدون مصرف رها شده در کنج حیاط غمگین است. قفس خالی مرغ‌ها غمگین است.در خانه‌ی همسایه عزاست. پسر جوانشان مرده. در نزاع دسته‌جمعی چاقو خورده و جان خود را از دست داده است. ‏کسی را ندارند که برود جسد را از پزشکی قانونی تحویل بگیرد. روضه‌شان همین است. تا ابد، تا وقتی که زنده خواهند بود همین روضه را خواهند خواند. در خرابه‌ی ته کوچه سگی مرده. بچه‌ها بهش سنگ می‌زنند. مرگ را هو می‌کنند. مرگ، که در قامت لاشه سگی بهشان رخ نموده است.شاهپور خمار است. ‏زنش را به باد کتک گرفته که نتوانسته متاع جفت و جور کند. زن شاهپور پیر شده، از رونق افتاده است، دیگر در محله او را نمی‌برند. ایرج بقال رفته در خانه نظام. در را باز نمی‌کنند. ایرج لگد می‌زند به در. فحش می‌کشد. ناموسِ نظام را جلوی همسایه‌ها می‌شورد. طلب خود را می‌خواهد. بهش نمی‌دهند. ‏عمل نظام سنگین شده، به همه بدهکار است. به زن شاهپور بدهکار است. شاهپور نمی‌داند. ایرج تهدید می‌کند که قضیه ناموسی را لو می‌دهد. نظام از توی توالت تهدید ایرج بقال را می‌شنود، به آبروی نمانده می‌اندیشد. به خودکشی فکر می‌کند. دماغ خود را می‌کشد بالا. تخم این کار را ندارد.‏در آخرین کوچه دنیا شب شده. بدبختی چادر سیاهی روی اهالی کوچه کشیده. در مسجد محل عزاست، حسین حسین می‌گویند. آخ روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:35

اگر اقرار کنم تمام این داستان واقعی‌ست، به قوه تخیل و قدرت دروغ‌گویی خود خیانت نموده‌ام!دوم راهنمایی معلم حرفه و فن ازمان خواست برای تکلیف کلاس با ورق گالوانیزه مکعب درست کنیم. یک چیزی شبیه قوطی کبریت که کشویی باشد و قطعه‌ای در قطعه دیگر جا برود. نقشه آن را روی تخته کشید و زنگ خورد و معلم رفت.من نمی‌دانستم ورق گالوانیزه چیست. اسم آن را تا آن روز نشنیده بودم. فکر می‌کردم یک جور مقوا باشد. یک جور مقوای گران‌قیمت. چون که پیش‌وند ورق داشت. پس به لوازم تحریر و تمام کثافت‌های مربوط به تحصیل مرتبط می‌شد. هر چه که بود باید بابت آن پول پرداخت می‌کردیم. حسابی توی دردسر افتاده بودم. گاوم زاییده بود. گاو ما همیشه پا به ماه بود که وقتی حرف کمک به مدرسه یا پول برای خریدن چیزی برای تکالیف مدرسه بشود بزاید. گاو ما فقط پول غذا در حدی که از گرسنگی نمیریم یا لباس در حدی که لخت نباشیم را مجاز می‌دانست.ظهر، زنگ مدرسه که خورد انگار که مادرِ پدرم مرده باشد (که چقدر آرزو داشتم بمیرد) تمام راه مدرسه تا خانه را مانند مشایعت کنندگان جنازه طی کردم. به خانه که رسیدم کیفم را گوشه‌ای انداختم و با تشر مادرم رفتم که برای ناهار نان بخرم. چرا که نوبتِ دیروزم را نخریده بودم و از خانه فرار کرده بودم که صف نان نروم. صفِ شلوغ پر از فحش و فضیحت نان توی قلعه حسنخان، در ابتدای دهه هفتاد.سر صف نان با یکی سر نوبت دعوام شد. پسره هولم داد. خوردم به جدول و زانوی شلوارم پاره شد. پوست زانوم خراش برداشت و خون روی تشتک زانو دلمه بست. یکساعت بعد با یک بغل بربری دستمالی شده و کتکِ خورده و چشمان قی کرده از اشک به خانه رسیدم. بیست دقیقه بعد با برادرم سر کوچه‌ی پسری که مرا زده بود داشتیم یارو را مثل خر می‌زدیم. برادرم یک اسلحه منح روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:35